روز قسمت بود
خدا هستی را قسمت میکرد
خــــــــــدا گفت:چیزی از من بخواهید هرچه باشد شمارا خواهم داد سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خداوند بسیار بخشنده است
هرکه آمد چیزی خواست
یکی بال برای پرییدن
و دیگری پا برای دویدن
یکی جثه ای بزرگ خواست
و آن یکی چشمانی تیز
یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را
در این میان کرم کوچک جلو آمد
و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از هستی نمیخواهم نه چشمانی تیز و جثه ای بزرگ و نه پایی نه آسمان و نه دریا
تنها کمی از خودت را به من بده...
و خدا کمی نور به او داد...نام او کرم شب تاب شد
خداگفت:آن نوری که با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد تو حالاهمان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچک پنهان میشوی...
و رو به دیگران گفت:کاش میدانستید که این کرم بهترین را خواست زیرا از خدا جز خدا نباید خواست
:: برچسبها:
قصه ,
خدا ,
نور ,
کرم شب تاب ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0