خدا چراغی به او داد

خدا چراغی به او داد

روز قسمت بود

خدا هستی را قسمت میکرد

خــــــــــدا گفت:چیزی از من بخواهید هرچه باشد شمارا خواهم داد سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خداوند بسیار بخشنده است

هرکه آمد چیزی خواست

یکی بال برای پرییدن

و دیگری پا برای دویدن

یکی جثه ای بزرگ خواست

و آن یکی چشمانی تیز

یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را

در این میان کرم کوچک جلو آمد

و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از هستی نمیخواهم نه چشمانی تیز و جثه ای بزرگ و نه پایی نه آسمان و نه دریا

تنها کمی از خودت را به من بده...

و خدا کمی نور به او داد...نام او کرم شب تاب شد

خداگفت:آن نوری که با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد تو حالاهمان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچک پنهان میشوی...

و رو به دیگران گفت:کاش میدانستید که این کرم بهترین را خواست زیرا از خدا جز خدا نباید خواست





:: برچسب‌ها: قصه , خدا , نور , کرم شب تاب ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : رزگل قرمز
تاریخ : یک شنبه 14 تير 1394
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: